و چنین گفت خدا: ....
و چنین گفت خدا:
نازنینم آدم ...
با تو رازی دارم
...
اندکی پیشتر آ ...
آدم آرام و نجیب آمد پیش
زیر چشمی به خدا می نگریست ...
محو لبخند غم آلود خدا
دلش انگار گریست ...
" نازنینم آدم"
- قطره ی اشک ز چشمان خداوند چکید ... -
" یاد من باش که بس تنهایم ..."
بغض آدم ترکید
گونه هایش لرزید ...
به خدا گفت:
خدا!
من به اندازه ی ...
من به اندازه ی گل های بهشت
نه!
به اندازه ی عرش
نه !
نه!
من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من
دوستدارت هستم ...
کوله اش را برداشت
خسته و سخت قدم برمی داشت
راهی ظلمت پرشور زمین
طفلکی بنده ی غمگین آدم!
در همان لحظه ی جانکاه هبوط
زیر لب های خدا باز شنید:
" نازنینم آدم
نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی عرش
نه به اندازه ی گل های بهشت ...
که به اندازه ی یک دانه ی گندم ، پسرم
یادم باش
نازنینم آدم
نبری از یادم ... "

+ نوشته شده در پنجشنبه نهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 1:37 توسط گلچین
|
تکرار می کنم گریستن را برای تو تا تکرار شوی برای من